رمضان

و رمضان آمد...

 

روز به آخر رسید و خستگی را بهانه ای برای ترک عبادت کرد.

سحر شد...

صبح از راه رسید و باز هم کار. کار. کار...

و دوباره سد کار، لذت پول، او را از خدایش دور کرد.

روز به آخر رسید...

سحر شد...

صبح شد...

...

و شعبان آمد...

دلش از نامردی روزگار گرفته بود.

دلش از بدقولیهای (انسان) بدرد آمده بود.

... گله داشت...

دکتر مادرش را جواب کرده بود.

شرکتش آخرین نفسها را میکشید.

زنش طلاق میخواست.

و شعبان رفت و رمضان آمد...

یاد خدا را کرد.

روز به آخر رسید، اما این بار خستگی را پس زد و روزه را با یتیمان کوچه شان افطار کرد.

سحر شد. خواب نداشت. گر یه اماش را بریده بود.

العفو.العفو.العفو...

صبح را بویید.

راه جمکران را که نمیدانست. اما کسی صدایش میکرد.

ناخواسته  فرمان را کج کرد.

و رمضان با تمام زیباییهایش ، او را هم زیبا کرد.