گفتم بیـا نگـارا، مردم در انتظارند
گفتا بگو به مردم، من هم در انتظارم
گفتم دعا که عمریست،وِرد لب است ما را
گفتا دعایِ تنها بنموده، شرمسارم
آنگاه که انعکاس ماه بعد از قرنها انتظار بر بام قلب ها حک میشود، هنوز خوابهایمان
جمعه های فـراق را در خاطر نگاه داشته است.
هنوز هم شعرهایمان بوی هجرت مصرعی را در غفلت خاموش صبح و شــام به انتظار نشسته است.
چرا که به دنبال صفتی ساده از طوایف عاطــفه ایم...
ولی هنوز حروف ربط را در ندبه های جمعــــــه نیافته ایم...!
ای یـوسـف دور از وطـن !
سـخت اسـت بـرای مـن که از اشـک فـراقـت بی طاقـت شـوم،
در حـالـی کـه مــردمـان یـاد تـو را از خـاطـر بـرده بـاشـند...!